
سکه طلا
سالها بود که خووان دزدی میکرد. شبی از شبها، لابه لای درختها نوری دید. جلو رفت و به کلبهای رسید. از لای در توی کلبه را نگاه کرد. پیرزنی پشت یک میز چوبی نشسته بود.خ...


سالها بود که خووان دزدی میکرد. شبی از شبها، لابه لای درختها نوری دید. جلو رفت و به کلبهای رسید. از لای در توی کلبه را نگاه کرد. پیرزنی پشت یک میز چوبی نشسته بود.خ...
در زمانهای نه چندان دور، در یک شهر کوچک دو شریک که یکی حیلهگر و زرنگ و دیگری بسیار ساده و بی آلایش بود زندگی میکردند.این دو شریک بازرگان بوده و برای تجارت به شهرهای ...
آوردهاند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی ...
آوردهاند که روزی یکی از بزرگان به سفر حج میرفت. نامش عبدالجبار بود و هزار سکه طلا در کمر داشت. چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزی از حرکت باز ایستاد. عبدالجبار برای ...
یک روز گرم تابستان کلاغی تنشه همه جا را به دنبال آب می گشت. اما مدت طولانی گذشته بود و کلاغ آبی پیدا نکرد. کم کم احساس ضعف و ناامیدی داشت بر او غلبه می کرد.ناگهان او ظرفی...
روزی مردی سوار بر الاغش به یک جالیز خربزه رسید. خسته و تشنه ،زیر سایهی درخت گردویی که کنار جالیز بود، رفت وآنجا دراز کشید.او کهاز دیدن بوته های خربزه و درخت گردو، به ...
یک مرد بود که بهترین و ماهر ترین سفالگر بود. مرد دیگر پیر شده بود.به فکر شاگرد شد . راستی اسم مرد سفالگر هم ساتون بود یک دوستی به نام شاه رخ دارد؛شاه رخ هم پسری جوان داشت...