آژانــــــس مســــــافرتی و گــــــردشگــــــری توربیــــــن

مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» حکایت مرد سفالگر و شاگردش

حکایت مرد سفالگر و شاگردش

یک مرد بود که بهترین و ماهر ترین سفالگر بود. مرد دیگر پیر شده بود.به فکر شاگرد شد . راستی اسم مرد سفالگر هم ساتون بود یک دوستی به نام شاه رخ دارد؛شاه رخ هم پسری جوان داشت به نام سنبول. ساتون به دیدار شاه رخ رفت و از پسرش خواست که در کنارش شاگردی کند و پسر شاه رخ قبول کرد،و بعد از چند ماه سفالگری را اموخت. روزی از روز ها بود که سنبول به این فکر افتاد که.....

شب شد و هم نیز در خواب بودند اما سنبول نیز بیدار بود و رفت پی سفال ها که انها را با خود ببرد.او همه ی سفال را برداشت و داخل کیسه کرد و رفت پی شهر دیگه تا انها را بفروشه،وقتی که داشتند از دره رد می شدند پای الاغ سنبول پیچ خورد و همه ی سفال ها به ته دره رفت.

پس ما یاد می گیریم که:

((بار کج به منزل نمی رسد))


بازدید سایت خود را میلیونی کنید
نظرات
arrow سعید
داستان خیلی خوبی بود.
پاسخ ادمین
خواهش می کنم
arrow حاجی
احسنتم
پاسخ ادمین
ممنون و سپاس
فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب




  فروش تجهیزات ویپ   |   علائم بیش فعالی   |   گردشگری ارم بلاگ   |   مشاور ایرانی در لندن   |   میسلارواتر بیکن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


فروش انواع  لوازم نو و دست دوم کمپینگ و کوهنوردی در تارگتینو فروش انواع  لوازم نو و دست دوم کمپینگ و کوهنوردی در تارگتینو مشاهده