مطالب پیشنهادی از سراسر وب
۱ سال پیش
یک مرد بود که بهترین و ماهر ترین سفالگر بود. مرد دیگر پیر شده بود.به فکر شاگرد شد . راستی اسم مرد سفالگر هم ساتون بود یک دوستی به نام شاه رخ دارد؛شاه رخ هم پسری جوان داشت به نام سنبول. ساتون به دیدار شاه رخ رفت و از پسرش خواست که در کنارش شاگردی کند و پسر شاه رخ قبول کرد،و بعد از چند ماه سفالگری را اموخت. روزی از روز ها بود که سنبول به این فکر افتاد که.....
شب شد و هم نیز در خواب بودند اما سنبول نیز بیدار بود و رفت پی سفال ها که انها را با خود ببرد.او همه ی سفال را برداشت و داخل کیسه کرد و رفت پی شهر دیگه تا انها را بفروشه،وقتی که داشتند از دره رد می شدند پای الاغ سنبول پیچ خورد و همه ی سفال ها به ته دره رفت.
پس ما یاد می گیریم که:
((بار کج به منزل نمی رسد))
نظرات
فرم ارسال نظر
مطالب پیشنهادی از سراسر وب
داستان خیلی خوبی بود.
خواهش می کنم