وسایل کوهنوردی با تارگتینو


» حکایت درخت گردو

حکایت درخت گردو

روزی مردی سوار بر الاغش به یک جالیز خربزه رسید. خسته و تشنه ،زیر سایه‌ی درخت گردویی که کنار جالیز بود، رفت وآنجا دراز کشید.او کهاز دیدن بوته های خربزه و درخت گردو، به فک. فرو رفته بود، پیش خودش گفت:«درخت گردکان به این بلندی، درخت خربزه الله اکبر!ذمن که از کار خدا هیچ سر در نمی آورم؛آخر چگونه خربزه‌ی به آن بزرگی را روی بوته‌ای به آن کوچکی و گردوی به آن کوچکی را روی درختی به این بزرگی ، آفریده‌است!».

در همین فکر بود که ناگهان ، گردویی از شاخه جدا شد و به پیشانی اش خورد.


مرد، به خود آمد و دست به دعا برداشت و گفت:« خدایا شکرت.حالا می فهمم که اگر خربزه‌ای به آن بزرگی را روی درخت قرار داده بودی و اکنون به جای گردو ، آن خربزه به سرم خورده بود،چه بلای وحشتناکی به سرم می آمد».

پس ضرب المثل این داستان میشه:

عقلش به چشم است


بازدید سایت خود را میلیونی کنید
نظرات
arrow حسن خلیلی
خوب و مفید
پاسخ ادمین
ممنونم از نظر شما
فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب




  میسلارواتر بیکن   |   گردشگری ارم بلاگ   |   فروش تجهیزات ویپ   |   مشاور ایرانی در لندن   |   علائم بیش فعالی  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


اضطراب کودکان - وبینار آشنایی با اضطراب در کودکان [ثبت نام کنید] اضطراب کودکان - وبینار آشنایی با اضطراب در کودکان [ثبت نام کنید] مشاهده